بعضی وقتها که به خودم میام از اینکه توی برخی موقعیتهای سخت زندگی از صبر زیاد خداوند شکوه میکردم پشیمون می شم. درست مثل بچه ای که داره با مادرش تو خیابون قدم می زنه و یهو به یک دستفروش می رسه . و هی جلوی اون پا به زمین می کوبه و گریه و زاری می کنه که من آبنبات چوبی می خوام........ ولی مامانش براش نمی خره. حالا این بچه مگه ول می کنه؟! جیغ و داد و گریه.... گاهی خودشو می زنه گاهی مامانشو.....! ولی وقتی به خونه می رسه می بینه که مامانش براش از قبل یه کیک شکلاتی خوشمزه آماده کرده بوده و توی یخچال گذاشته بوده!!!!!
حالا اگه این مادره به جای کیک شکلاتی همون آبنبات چوبی رو هم تو خونه باش کنار گذاشته بود فرقی نمی کرد. تنها فرقش این بود که اون بچه ( که من باشم!!) بدون خجالت و با لذت بیشتری اون ها رو نوش جان میکرد.... یاسین
مصطفی
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1383 ساعت 10:02 ق.ظ